هوالعشق



من آدم ضعیف یا شاید بی خیالی بودم که در تمام وقت هایی که خسته می شدم یا کم می آوردم اولین اقدامم، دعا برای مردن بود! مردن ساده ترین و دم دست ترین راه حل ممکن بود برایم. ولی حالا که مادر شدم، دورترین چیز از من، باید مردن باشد. نمی شود من نباشم برای پسرم. باید باشم که وقت هایی که زمین خورد، یاعلی بگویم و دستش را بگیرم. باید باشم که وقت هایی که احساس غربت کرد، بغلش کنم. باید باشم تا بغضش، گریه نشود. باید باشم که اجازه ندهم کسی صرف شوخی و خنده، اوقاتش را مکدر کند. نه اینکه من ادم مهمی باشم. مادر بودن مهم است. خدا خودش هم خوب می داند که باید هوای مادرها و بچه هایشان را بیشتر داشته باشد برای همین هر دویمان از یک تصادف شدید، جان سالم به در بردیم و دوباره به زندگی برگشتیم. تا دوباره مادر باشم و پسرم باشد.


عمیقا دلتنگ دوران وبلاگ نویسی هستم که منتظر پست جدید رفقا بودیم و در انتظار کامنت جدید، صفحه ی مدیریت را رفرش می کردیم. حالا که اینجا سوت و کور تر از همیشه شده در کانال تلگرامم می نویسم. باشد که دلتنگی وبلاگ را برایم قدری التیام ببخشاید.

@kanoomemoaven


شاید دیگر بی مزه و لوس یا زیادی باشد اما بگذارید این را هم از لذت های بچه داشتن بنویسم که دلم می خواهد وقتی به سمت بغلم می دود و دست هایش را دورم حلقه می کند و یک بوس روی صورتم می چسباند و ریز می خندد و لپش چال می افتد، زمان کش بیاید و دنیا در همین لحظه بیافتد روی دور تکرار، هی بدود بغلم، هی بوسم کند، هی بخندد، هی من بمیرم برایش.

کسی هست که هنوز شک داشته باشد برای بچه داشتن؟ 


کاش زندگی مثل یه دفترتقویم بود. میشد صفحه دوازدهم مهرماه رو پاره کرد و انداخت دور. انگار اصلا مهر هیچوقت دوازدهم نداشته! یازدهم، هوپ، سیزدهم! چی میشه مگه؟ درحال حاضر دل شکسته ترینم و تنها جایی که میخوام، یک گوشه از حرم امام رضاست با پسرم.


اینستاگرام گستره ی دیدم را خیلی وسیع کرد. پیش از این ما از دنیا، خودمان را می شناختیم و دور و وری ها را. با وبلاگی ها هم از پشت نوشته هایشان آشنا بودیم و اگر خیلی رفیق بودیم و آیدی یاهوی هم را داشتیم، شناختمان از هم تا دیدن یک عکس پروفایل بی کیفیت هم پیش می رفت. اما حالا اینستاگرام انگار دری باشد باز به زندگی ها و آدم هایش. بدون هیچ مرزی. آدم ترس برش می دارد گاهی. من دلم نمی خواست بدانم که آدم هایی هستند بی هیچ خط قرمزی یا با خط قرمزهای خیلی متفاوت تری نسبت به ما. من دلم نمی خواست بی فرهنگی و بی حیایی بعضی ها در کامنت ها و عکس هایشان توی چشمم باشد. نمی خواستم از اینهمه خبر بد و اتفاق های عجیب و رفتارهای غریب خبر داشته باشم. دلم می خواست در بی خبری خودم، هر بار صفحه ی وبلاگم را باز کنم و جواب کامنت وبلاگ زیبایی داری به وبلاگ من هم سر بزن را بگذارم و ته ِ تهش چراغ یاهومسنجرم را روشن کنم. من دلم می خواست دنیای مجازی که روز به روز بزرگ تر و ترسناک تر می شود به همین یاهو و بلاگ ختم می شد. به همان روزهای خوب که همه خوب بودیم یا شاید خودمان را به خوب بودن زده بودیم.


قبلا یک بار دیگر این نوشته را از وبلاگ بیدمجنون بازنشر کرده بود اما دلم خواست یک بار دیگر اینجا بگذارمش، حالا که تک تک کلماتش، باز هم انگار حرفِ دل خودم است


نمی‌خواهم شعار بدهم. باید با واقعیت روبه‌رو شد چون عاقبت واقعیت با آدم روبه‌رو خواهد شد. نمی‌خواهم لاف بزنم. نمی‌خواهم خودم را گول بزنم. آدم خوبی نیستم. دل‌م سیاه است. این‌ها شعار نیست. این‌ها واقعیت است. معلوم نیست عاقبت‌م به کجا ختم می‌شود. نمی‌دانم رو به سوی کدام قبله جان خواهم داد. نمی‌دانم. الله اعلم! اما آن‌چه امروز هستم اصلاً حال و روز خوبی نیست. نمی‌شود آدم خودش را گول بزند. خوب نیست. گفتم نمی‌خواهم لاف بزنم. به خصوص لاف عاشقی و بگویم من عاشق‌ت هستم، من سینه‌چاک‌ت هستم، من اگر پای‌ش بیافتد به پای‌ت جان می‌دهم، من اگر به سرای‌ت نیایم می‌میرم، من به عشق تو است که زنده‌ام، قلب‌‎م در هر تپش‌ش نام تو را صدا می‌زند، دوری‌‎ت آخرش مرا می‌کشد و از این حرف‌های قشنگ. واقعیت را باید گفت. نباید لاف زد. لاف زدن آخرش گندش در می‌آید. لاف زدن آخرش آب‌روی آدم را می‌برد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که من به تو محبتی دارم که گاهی در قلب‌م احساس‌ش می‌کنم. من قلب سیاهی دارم اما آسمانی هم که به اشغال ابرهای سیاه درآمده باشد گه‌گداری از گوشه‌ای‌ش روزنی برای خورشید باز می‌شود و از قلب سیاه من هم گاهی روزنی رو به نام‌ت، باز می‌شود ولو ثانیه‌هایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که گاهی که به یاد سرای‌ت می‌افتم طوفانی از بغض به در و دیوار گلویم، به در و دیوار چشم‌هایم خودش را می‌کوبد و من طوفان‌زده می‌شوم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که نام‌ت را دوست دارم و به تکرارش در من رعشه‌ای می‌افتد. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که به نام‌ت گاهی دخیل می‌بندم و به پای نام‌ت گاهی خیلی گریه می‌کنم. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که آدم‌های بد می‌توانند گاهی آدم‌های خوب را دوست داشته باشند. ولو ثانیه‌هایی کوتاه. باید واقعیت را گفت. و واقعیت این است که مرا به نام تو می‌شناسند.
با این واقعیت‌ها کنار بیا حسین(ع) جان! من که جایی نمی‌گیرم. من که حاضرم خودم را گم و گور کنم تا کسی مرا نبیند، تا آب‌روی تو نرود. اگر همه بیایند پیش تو من راضی به این هستم که از دور تو را دوست داشته باشم و تو گاهی یادت به خاطرم بیاید. اگر همه در پیچ و تاب زلف‌ت عشق‌بازی کنند من به همین راضی‌م که تنها از دور، پیچ و تاب‌ش را در باد به تماشا بنشینم. اگر بگذاری همه برای‌ت بمیرند من راضی‌م که بگذاری به دیوار نام‌ت تکیه بدهم، سر بگذارم روی زانو و تا ابد، هق‌هق گریه کنم. اگر به همه اذن بدهی به پای روضه‌های تو بمیرند من فقط به همین راضی‌م که بگذاری گوشه‌ای از روضه‌های تو دوزانو فقط بنشینم.
حسین جان! من به این راضی‌م که فقط گاهی بگذاری باد، برای‌م بغض ِ تو را بیاورد.

 


این روزها خیلی فکر می کنم به اینکه شعار <ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند> که همه خیلی هم محکم و رسا فریادش میزنیم، زیادی شعار است!

کوفه می تواند اصفهان یا تهران یا هر شهر دیگری باشد و علی می تواند اقای ای یا صاحب امان باشد و در هر صورت شعار ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند زیادی شعار است و گرنه وضع مملکت مان این و امام مان این همه سال غایب از نظر نبود. 


حالا که بعد از سه ساعت بین رگ و پی و دل و روده ی مرغ ها، دست چرخاندم، و در این بین با پسرم حرف زدم و صدبار رفتم و آمدم پیشش و به همسر غر زدم که هنوز بلد نیست به اندازه ی دونفر و نصفی خرید کند، و بچه را خواباندم و ظرف ها را شستم و زمین را تی کشیدم، دوش گرفتم و برق ها را خاموش کردم و بالاخره بعد از یک صبح تا ظهرِ کاری شلوغ و یک ظهر تا شب، خانه داری شلوغ تر، دراز کشیدم به این فکر میکنم چقدر آن دختر تی تیش مامانی که تا لنگ ظهر خواب بود و بعد وبلاگ و یاهو مسنجرش را چک می کرد و هیچ کار خاص ِِ بخصوصی نداشت و از بوی مرغ عق می زد بزرگ شده، چقدر زندگی آدم را عوض می کند. چقدر دلم برای آن دختر تنگ است. چقدر دست هایم بوی مرغ می دهد! :|


خبرها را چرخی زدم و امار مرگ این چند روز اخیر را دیدم، دوباره یادم آمد که چقدر مرگ نزدیک است و ترسناک. ترسناک از این جهت که وقتی اصلا فکرش را نمیکنی به سراغت می آید. وقتی خیال می کنی شب برمیگردی و بچه ات را بغل می کنی، عزیزانت را میبینی و شاید بالاخره یکی از آن هزارتا دوستت دارمی که توی قلبت جمع شده را به زبان بیاوری، به مادرت زنگ میزنی که نگران نباشد و بعد تق، یک گلوله از نمی دانم کجا می آید و دوستت دارم هایت را همان جا توی قلبت دفن میکند. بچه ات برای همیشه منتظر می ماند و مادرت. من از مرگ فقط برای خاطر بازمانده ها می ترسم. 


دوست داشتن حد و اندازه و مدل های مختلفی دارد و نمی شود اسم هر دوستت دارمی را عشق گذاشت. پیش از اینها فکر می کردم عاشق پدر و مادر و همسرم هستم، تا اینکه بچه دار شدم و فهمیدم هیچ دوستت دارمی و هیچ محبتی جز محبت مادر به فرزند را نمی شود عشق نامید. آنها فقط عزیزترین ها هستند، کسانی که بخش بزرگی از قلب آدمی را به خودشان اختصاص دادند ولی آن کس که خوده قلب شماست، فرزندتان است. عشق آنجاست که از همه ی همه ی همه ی چیزها برای او بگذری و همه ی بهترین ها را برای او بخواهی. من مطمئنم این گذشت و این حجم از دوست داشتن در هیچ عشقی، جز عشق مادر به فرزند حلول نمی کند و این را تا وقتی مادر یا پدر نشوید باور نمی کنید.


فکر میکنم هر آدمی باید حداقل یک آدم امن در زندگی اش داشته باشد، کسی که در همه ی لحظه های خوب و بد، کنار آدم باشد، که پناه باشد. هرجور شده، هر طور شده، مثل کوه پشت آدم باشد. آدم باید کسی را داشته باشد که خیالش راحت باشد کسی هست که حواسش به خستگی‌ها، خوشحالی‌ها و ناراحتی‌هایش هست، کسی که حال آدم را از چشم‌هایش بفهمد.
من هیچ وقت آدم ابراز کردن احساسات نبودم، [صدافسوس و متاسفانه] هیچ وقت از آن دخترهایی که توی تلویزیون نشان می‌دهد دست می اندازند گردن پدر و مادرشان و قربان صدقه می‌روند و بی خجالت دست و صورتشان را میبوسند نبودم، اما بابا برای من همان آدم امن زندگی‌ام است، کسی که برایش جان می‌دهم، که در قلبم بهترین و بالاترین جایگاه را دارد، تنها مردی که همیشه دوستش خواهم داشت بدون کم و کاست، تنها کسی که همیشه دوستم دارد با همه ی بدی ها و خوبی ها. اگر فقط یک دعایم مستجاب شود دعا میکنم که قبل از پدرم نباشم، که زندگی بدون او ترسناک ترین ترس زندگی‌ من است. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها