حالا که بعد از سه ساعت بین رگ و پی و دل و روده ی مرغ ها، دست چرخاندم، و در این بین با پسرم حرف زدم و صدبار رفتم و آمدم پیشش و به همسر غر زدم که هنوز بلد نیست به اندازه ی دونفر و نصفی خرید کند، و بچه را خواباندم و ظرف ها را شستم و زمین را تی کشیدم، دوش گرفتم و برق ها را خاموش کردم و بالاخره بعد از یک صبح تا ظهرِ کاری شلوغ و یک ظهر تا شب، خانه داری شلوغ تر، دراز کشیدم به این فکر میکنم چقدر آن دختر تی تیش مامانی که تا لنگ ظهر خواب بود و بعد وبلاگ و یاهو مسنجرش را چک می کرد و هیچ کار خاص ِِ بخصوصی نداشت و از بوی مرغ عق می زد بزرگ شده، چقدر زندگی آدم را عوض می کند. چقدر دلم برای آن دختر تنگ است. چقدر دست هایم بوی مرغ می دهد! :|


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها